اشعار


<
 
سروده‌ام به مناسبت هفتادمین سالگرد تولدم:

گر ز من پرسید، سن‌ام را
می‌گویم، نمی‌دانم ...
هرگز از کاغذ نمی‌پرسم
سن‌ام را...
لحظه‌های سن من
بر روی کاغذبین
چه بی‌رحمانه می‌تازند، عمرم را
چه بی‌رحمانه می‌گویند، پیرم من
حال آنکه ...
ندای اندرون من
پیامی غیر از این دارد که می‌گوید
پرنیروست
پر وجد است
با تعدیلی از
اندیشه و احساس...
آرزوهای فراوانم
همواره نهیبی می‌زنند
از جان، برجسمم
بلی این است سن من...
وجودی حاوی وجد است و نیرو
با تعدیلی از
اندیشه و احساس...
شریف لطفی
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
ابر سپید پنبه‌گون
در آسمان نیلگون
موسم یار می‌رسد
بین که بهار می‌رسد
کوه سپید مرغزار
ریسه آب آبشار
موسم یار می‌رسد
بین که بهار می‌رسد
هلهله پرندگان
پرسه زنند، آهوان
موسم یار می‌رسد
بین که بهار می‌رسد
پر آبی جوی روان
نسیم خلد در میان
موسم یار می‌رسد
بین که بهار می‌رسد
ز کوه و دشت و آسمان
مژده رسد به جسم و جان
موسم یار می‌رسد
بین که بهار می‌رسد
شریف لطفی؛ ۱۳۹۹
سر زد از شاخه بید
برگ سبزی زیبا
آب از قله کوه
شد سرازیر
درجوی روان
رقص کنان
واله و شیدا
زشوق دریا
چهره پنهان و عیان کرد
دما دم خورشید
در پس ابر سپید
مرغزار از نفس پاک نسیم
زنده شد
جامه سبزی پوشید
خیز مستانه و خوش باش
بهار...
از راه رسید.
فصل از تن و جان نبوده‌ای تو
پنهان زعیان نبوده‌ای تو
از آنچه بدیده دیده بودم
وز آنچه گذشت برشنودم
هرگام زگام دیگرم رفت
هر جمله که بر زبان گشودم
بر ساحت ذهن آنچه بگذشت
بودی تو و لیک من نبودم
هر لحظه درون جسم و جانش
این است شریف بر زبانش
فصل از تن و جان نبوده‌ای تو
پنهان زعیان نبوده‌ای تو
یک وجب از عمق بر ما شد عیان
لیک باقی ار نظر مانده نهان
این تکاپو بهر کسب یک وجب
چون دهد پاسخ بدین صدها عجب
این عجب ها جمله بر فضل خداست
او که هر جنبنده نزدش آشناست
نیل برمعبود در اوج است و دور
گرچه نزدیک است و در صحن حضور
چون روی بر اوج با بال نحیف
خوش نگر بر حاصل عمرت شریف
به چمن بنگر و بر سرو روان
چشم بگشا که جهان گشته جوان
بلبل از شوق بهار آمد و گل
غنچه بشکفت زشوق بلبل
گشته آفاق همه مشک فشان
این پیام آمده از جسم به جان
مست از باده ابر است زمین
سر برآورده زهر سو نسرین
زنبق و سوسن و یاس و سنبل
دامن دشت چه رنگین از گل
گشته آفاق همه مشک فشان
شاد و سرزنده شریف از بستان
صحبت از معلول آسان است و از علت بگو
در ره علت همه اندر خم یک کوچه‌ایم
عاقلان معلول بینند لیک ره در علت‌اند
وندرین ره نور آید ورنه در بن بسته‌ایم
لطفی ز راه لطف شد امروز از آسمان
بدریده پرده راز و عیان نموده نهان
بر دیده سهل شد؛ توان دید و نگاه
آری شنود به هر صوت گشته پر توان
شد سهل هر قدمی در رهی که می‌پویم
آسان رود به کلام من این گشاده زبان
لطفی ز راه لطف شد امروز از آسمان
بدریده پرده راز و عیان نموده نهان
نیل بر خلوت؛ برون از خود شدن
از میان جامه تن رد شدن
رخصت دیدار خود را یافتن
نامه اعمال را در یافتن
در افق تا بیکران جسم و جان
تاختن بر جای جای هر زمان
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
«حافظ»
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هرآن کس چیز می‌بخشد از آن خویش می‌بخشد
نه چون حافظ که می‌بخشد سمرقند و بخارا را
«صائب»
اگرآن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آن کس چیز می‌بخشد مثال مرد می‌بخشد
نه چون صائب که می‌بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می‌بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که عاشق کرده گلها را
«شهریار»
اگر همره شود همفکر و دست آرد دل ما را
زجان و دل به دو بخشم وجود پرتمنا را
هر آنگه چیز می‌بخشم زجان و دل اگر بخشم
نمی‌بخشم به خال ترک شیرازی که دست آرد دل ما را
«شریف لطفی»